سفارش تبلیغ
صبا ویژن
2233

پنج شنبه 89/4/31 ::  ساعت 1:12 عصر


به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

 

 

 


 نویسنده: Faezeh...!2afm

نظرات دیگران


سه شنبه 89/4/22 ::  ساعت 2:23 عصر


 

حلالم کن اگه دوری اگه دورم اگه باگریه میخندم

 

حلالم کن که مجبورم نگو عادت کنم بی تو که میدونی نمیتونم

 

که میدونی نفس هامو به دیدار تومدیووووونم 

 

  

 

nightmelody-com-0383.jpg


 نویسنده: Faezeh...!2afm

نظرات دیگران


سه شنبه 89/4/22 ::  ساعت 2:19 عصر


حیف سلام  حیف زیاد نمیتونم  به آپم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه شعره واسه  شووومااااااااااااااااااااااااااااا

  

 

نیستی کم! نه از آیینه، نه حتی از ماه

                                 که ز دیدار تو دیوانه ترم،تا از ماه

من محال است به دیدار تو قانع باشم

                                کی پلنگی شده راضی به تماشا ازماه

به تمنای تو دریا شده ام !گرچه یکی ست

                                سهم یک کاسه آب و دل دریا ،ازماه

گفتم این غم به خداوند بگویم؛ دیدم

                                که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

صحبتی نیست ! اگر هم گله ای هست از اوست

                                می توانیم  برنجیم مگر ما ز ماه

 

 

 

 

 

 

 

 


 نویسنده: Faezeh...!2afm

نظرات دیگران


پنج شنبه 89/2/9 ::  ساعت 5:50 عصر


کاش می دانستی... بعداز آن دعوت زیبا بهملاقات خودت ... من چه حالی بودم!


کاش می دانستی 
بعداز آن دعوت زیبا به ملاقات خودت 
من چه حالی بودم!
خبر دعوت دیدارت چونکه از راه رسید 
پلک دل باز پرید 
من سراسیمه به دل بانگ زدم 
آفرین قلب صبور 
زود برخیز عزیز 
جامه تنگ در آر 
وسراپا به سپیدی تو درآ .
وبه چشمم گفتم : 
باورت می شود ای چشم به ره مانده خیس؟ 
که پس از این همه مدت ز تو دعوت شده است ! 
چشم خندید و به اشک گفت برو 
بعداز این دعوت زیبا به ملاقات نگاه .
و به دستان رهایم گفتم: 
کف بر هم بزنید 
هر چه غم بود گذشت .
دیگر اندیشه لرزش به خود راه مده ! 
وقت ان است که آن دست محبت ز تو یادی بکند
خاطرم راگفتم: 
زودتر راه بیفت 
هر چه باشد بلد راه تویی. 
ما که یک عمر در این خانه نشستیم تو تنها رفتی
بغض در راه گلو گفت: 
مرحمت کم نشود 
گوییا بامن بنشسته دگر کاری نیست . 
جای ماندن چو دگر نیست از این جا بروم

پنجه از مو بدرآورده به آن شانه زدم

و به لبها گفتم : 
خنده ات را بردار 
دست در دست تبسم بگذار 
و نبینم دیگر 
که تو برچیده و خاموش به کنجی باشی
مژده دادم به نگاهم گفتم: 
نذر دیدار قبول افتادست 
ومبارک بادت 
وصل تو با برق نگاه
و تپش های دلم را گفتم : 
اندکی آهسته 
آبرویم نبری 
پایکوبی ز چه برپا کردی
نفسم را گفتم : 
جان من تو دگر بند نیا 
اشک شوقی آمد 
تاری جام دو چشمم بگرفت

و به پلکم فرمود: 
همچو دستمال حریر بنشان برق نگاه 
پای در راه شدم
دل به عقلم می گفت : 
من نگفتم به تو آخر که سحر خواهد شد 
هی تو اندیشیدی که چه باید بکنی 
من به تو می گفتم: او مرا خواهد خواند 
و مرا خواهد دید
عقل به آرامی گفت : 
من چه می دانستم 
من گمان می کردم 
دیدنش ممکن نیست 
و نمی دانستم 
بین من با دل او صحبت صد پیوند است
سینه فریاد کشید : 
حرف از غصه و اندیشه بس است 
به ملاقات بیندیش و نشاط 
آخر ای پای عزیز 
قدمت را قربان 
تندتر راه برو 
طاقتم طاق شده
چشمم برق می زد /اشک بر گونه نوازش می کرد/لب به لبخند تبسم می کرد/دست بر هم می خورد 
مرغ قلبم با شوق سر به دیوار قفس می کوبید
عقل شرمنده به آرامی گفت : 
راه را گم نکنید
خاطرم خنده به لب گفت نترس 
نگران هیچ مباش 
سفر منزل دوست کار هر روز من است
عقل پرسید :؟ 
دست خالی که بد است 
کاشکی ...
سینه خندید و بگفت : 
دست خالی ز چه روی !؟ 
این همه هدیه کجا چیزی نیست !
چشم را گریه شوق 
قلب را عشق بزرگ 
روح را شوق وصال 
لب پر از ذکر حبیب 
خاطر آکنده یاد ....

 نویسنده: Faezeh...!2afm

نظرات دیگران


پنج شنبه 89/2/9 ::  ساعت 5:48 عصر


عکس از حیوانات عاشق-Axbarun.com
 نویسنده: Faezeh...!2afm

نظرات دیگران


شنبه 89/2/4 ::  ساعت 11:13 صبح


 

میمیرم ولی باز تو بدون همیشه.....

یاد تو ازخاطرم فراموش نمیشه.......


 نویسنده: Faezeh...!2afm

نظرات دیگران


شنبه 89/1/28 ::  ساعت 11:34 صبح


دختران زیبا
 نویسنده: Faezeh...!2afm

نظرات دیگران


شنبه 89/1/28 ::  ساعت 11:31 صبح


شدم با چت اسیر و مبتلایش  ----  شبا پیغام می دادم از برایش

به من می گفت هیجده ساله هستم ----  تو اسمت را بگو، من هاله هستم

بگفتم اسم من هم هست فرهاد ----  ز دست عاشقی صد داد و بیداد

بگفت هاله ز موهای کمندش ----  کمان ِابرو و قد بلندش

بگفت چشمان من خیلی فریباست ----  ز صورت هم نگو البته زیباست

ندیده عاشق زارش شدم من ----  اسیرش گشته بیمارش شدم من

ز بس هرشب به او چت می نمودم ----  به او من کم کم عادت می نمودم

در او دیدم تمام آرزوهام ----  که باشد همسر و امید فردام

برای دیدنش بی تاب بودم ----  زفکرش بی خور و بی خواب بودم

به خود گفتم که وقت آن رسیده ----  که بینم چهره ی آن نور دیده

به او گفتم که قصدم دیدن توست ----  زمان دیدن و بوییدن توست

ز رویارویی ام او طفره می رفت ----  هراسان بود او از دیدنم سخت

خلاصه راضی اش کردم به اجبار ----  گرفتم روز بعدش وقت دیدار

رسید از راه، وقت و روز موعود ----  زدم از خانه بیرون اندکی زود

چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت ----  توگویی اژدهایی بر من آویخت

به جای هاله ی ناز و فریبا ----  بدیدم زشت رویی بود آنجا

ندیدم من اثر از قد رعنا ----  کمان ِابرو و چشم فریبا

مسن تر بود او از مادر من ----  بشد صد خاک عالم بر سر من

ز ترس و وحشتم از هوش رفتم ----  از آن ماتم کده مدهوش رفتم

به خود چون آمدم، دیدم که او نیست ----  دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست

به خود لعنت فرستادم که دیگر ----  نیابم با چت از بهر خود همسر

بگیر از این داستان درس عبرت ----  سرانجامی ندارد قصّه ی چت

 

 


 نویسنده: Faezeh...!2afm

نظرات دیگران


شنبه 89/1/28 ::  ساعت 11:27 صبح


(....) می ره کتابخونه، داد می زنه یه ساندویچ بدین با سس اضافه.
آقاهه بهش می گه: آقا! اینجا کتابخونه هست.
(....) می گه: ببخشید... بعد یواش در گوش آقاهه می گه: یه ساندویچ بدین با سس اضافه!

______________________________________________________


(....) می ره یه طوطی می خره، روز بعد می ره مغازه به مغازه دار می گه: این طوطیه حرف نمی زنه!
مغازه داره می گه: توی قفسش آینه هست؟ چون طوطیها عاشق آینه هستن، خودشونو توش می بینن شروع می کنن به حرف زدن.
(....) یه آینه می خره و می ره.
روز بعد (....) میاد توی مغازه میگه: هنوز طوطیه حرف نمی زنه.
مغازه داره میگه: توی قفسش تاب داره؟ چون طوطیها عاشق تاب هستند.
(....) یک تاب می خره و می ره.
روز بعد (....) میاد توی مغازه ناراحت و غم زده می گه: طوطیه مرد.
صاحب مغازه می گه: یعنی اون حتی یک کلمه هم حرف نزد؟
(....) می گه: چرا، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت: توی اون مغازه غذای طوطی نمی فروختند!؟

 

 

مادر و بچه جلوی قفس میمونه ...
بچه : مامان این میمونه شبیه داییه...
مادر : وای! عزیزم اگه به گوشش برسه خیلی ناراحت میشه ها.
بچه : مامان من خیلی یواش گفتم میمونه نشنید

 

 

______________________________________________________


از یه کچل می پرسن اسم شامپوت چیه ؟
میگه : من از شیشه پاک کن استفاده می کنم.

______________________________________________________


(....) ماشینشو میبره تعمیرگاه و به مکانیک میگه: میشه بوقشو درست کنی!؟
مکانیکه یه نگاهی به ماشین میکنه، به (....) میگه: اینجوری که من فهمیدم ترمزهای ماشین شما خرابه!
(....) میگه: خب واسه همینه که میخوام بوقشو درست کنم!

___________________________________________________


سه نفر رو میخواستند اعدام کنن... نفر اول رو میبرن جلوی جوخه ی اعدام
فرمانده فریاد می زنه جوخه .... آماده ... هدف ... ناگهان اعدامی فریاد می زنه زلزله !!
سربازا فرار می کنن و خودشونو زمین می اندازند و اعدامی فرار می کنه!!
نفر دوم رو میارن ... فرمانده فریاد میزنه: جوخه... آماده ... هدف .... ناگهان اعدامی فریاد میزنه طوفان !!! همه سربازا فرار می کنند تا در محل امنی پناه بگیرن و اعدمی فرار میکنه!!!
نفر سوم رو میبرن فرمانده فریاد میزنه : جوخه .... آماده .... هدف .... ناگهان اعدامی فریاد میزنه : آتش!!!!

 

                                           جالب بود نه...


 نویسنده: Faezeh...!2afm

نظرات دیگران


شنبه 89/1/28 ::  ساعت 11:23 صبح


(....) داشته برای دوستانش تعریف می کرده: "رفته بودم جنگل، که ناگهان یه خرس بزرگ دنبالم گذاشت، من هی می دویدم، خرسه هم هی پشت سر من می دوید و لیز می خورد... من هی می دویدم، خرسه هم هی پشت سر من می دوید و لیز می خورد..."

دوستاش می گن: "حالا خوبه تا اینجا رسیدی خودت رو خراب نکردی!"
(....) می گه: "پس فکر کردید برای چی خرسه لیز می خورد؟

 


 


 نویسنده: Faezeh...!2afm

نظرات دیگران


   1   2      >
لیست کل یادداشت های این وبلاگ